سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی تنهایی

دیگر... یکشنبه 87/2/29 ساعت 1:58 صبح

دیگردستم به نوشتن نمی رود . دیگر از آن احساسهای گذشته ، ازآن عشق سرکش، از آن روح بارانی وآن شتاب برای رسیدن خبری نیست .دیگر درآسمان دلم هیچ پرنده ای را در حال پرواز نمی بینم . دیگر هیچ اشتیاقی برای دیدن نیست ،دیگرهیچ نیازی برای بودن نیست و دیگر هیچ عشقی برای زیستن نیست . کتابچه ی زندگیم را بستم و چیزی از جنس سنگ بر روی آن گذاشتم.درونم چیزی پیدا شده که می خواهد من باشم و نباشم . نمی دانم چرا ، دوست دارم مثل گذشته با احساس باشم ولی انگار کسی از من می خواهد سنگ باشم ، با خودم نامهربان باشم. هستم ولی نیستم . دیگر قلبم برای هیچ کس نمی تپد .دیگر جسمم جستجوگر هیچ ستاره ی درخشنده ای نیست. دلم تنگ است . دلم برای کسی تنگ شده است که پاورچین پاورچین حصار تنهایی مرا شکست ، پایش را روی سیم خاردارهای دلم گذاشت و براحتی روحم را از آن خودش کرد. دلم برای کسی تنگ است که نمی دانم کیست ؟ نمی دانم چیست ؟ بغض گلویم حرف دلم را ناگفته شکسته است . اشکهایم همچون ابر بهاری چمن زار دلم را خیس می کند. ایکاش باران می بارید تا من روحم را در آن می شستم و پاک می شد خالی از هرگونه عشق و احساسی .ای کاش هیچ چشمی در گرو چشمانم نبود .کاش هیچ قلبی برایم نمی تپید .کاش هیچ کس منتظر دیدنم نبود  . کاش هیچ کس مشتاق شنیدن صدایم نبود .اگرچنین می شد کوله بارم را می بستم و از این دیار خاکی ، روزگارپست و بی حساب می رفتم ؛ طوریکه حتی گرد کفشهایم هم روی زمین باقی نمی ماند .شاید پرواز می کردم .شاید در آسمان جایی برای من پیدا می شد . فکر نمی کنم آن جا انتظار مفهومی داشته باشد


نوشته شده توسط: سارا


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

دیگر...
ای کاش.....

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
1280


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

کلبه ی تنهایی

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه ی تنهایی



:: خبرنامه ::